شب را تا صبح خوابم نبرد. مشغول نوشتن بودم. بازنویسی مقالهای انتقادی را به سرانجام رساندم که انشاءالله به زودی منتشر خواهد شد. وقتی مطلبی نزدیک است که نهایی شود، تا تمام نکنم نمیتوانم بخوابم، هر طور شده باید تمام شود. صبح عازم مدرسه شدم. اول مهر بود و فصل تازه کردن دیدارها. امسال همکاران جدیدی را ملاقات کردم، در میان ایشان دو تن متفاوت بودند و برای من تذکاری شدند بر گذر زمان؛ یکی ۶ یا ۷ سال پیش دانشجویم بود و آن دیگری ۸ یا ۹ سال پیش دانش آموزم و امروز باهم همکار شده بودیم. پساچهل گویی بیآنکه بخواهم برای من عصر آغاز سیطرهی کرونوس یا خدای زمان شده است. گذر زمان را بیش از هر زمانی در زندگیام حس میکنم. اول مهر همیشه برای من بوی عید میداد و حال و هوای تحویل سال را داشت، اما امسال با ملاقات آن دو بزرگوار به این اندیشیدم که یک سال دیگر به مرگ نزدیک تر شدم. وارد کلاس که شدم، دیدار دانش آموزان فکر مرگ را از ذهنم زدود. کتاب نداشتند. تصمیم گرفتم خودم برای آنها کتاب بخوانم. برای این کار کتاب تازه انتشار یافتهی «یسبحون: هجده روایت از قرآن» به کوشش ابراهیم اکبری دیزگاه، را برگزیدم. روایتهایی از مواجههی شخصی نویسندگان مختلف (هجده نویسنده) با قرآن. روایت پانزدهم به قلم من بود؛ «ماجرای حاشیه نگاری قرآن کوچک جلد قهوهای و خرده روایتهایش در باب انسان». استقبال نسبتا خوبی شد. گویی برخلاف آنچه گذشتگان در گوش ما خواندهاند، قرآن با زندگی و زنده اندیشی نسبت بیشتری دارد تا مرگ و مرگ اندیشی.